انی حاکم قلب منی خوب خودت می دانی همه ی فکر و خیالم فقط اندیشه ی توست تو همانی که در این خاطره ها پنهانی در دلم عشق کسی نیست به جز عشق رخت خط به خط راز مرا از نگهم می خوانی قلبم از هر نفس تو ضربان می گیرد همه شب در تپش جان و دلم مهمانی شدم انگشت نمای همه ی مردم شهر همه گویند که دیوانه و سرگردانی دگر افزون شده از زخم زبان، درد دلم تو همانی که همه درد مرا درمانی حکم کن ای شه احساس دل عاشق من حاکم عشقی و این را به یقین می دانی عشق یعنی با یکی یکجا تماشایی شوی عاشقش باشی برایش دختر رویایی شوی راه رویایی شدن اینست که شیدایی کنی بی شراب و باده ها درگیر شیدایی شوی عشق یعنی با دو دستت موی او را شانه کن عشق یعنی با رخش درگیر زیبایی شوی گر که آتش زد به تو با آن رخ زیبای خود باکی از آتش نداری و اهورایی شوی جاده اش گر سخت و ناهموار و پر خنجر شده بی مهابا در رهش باشی و بودایی شوی بوی عطرش را اگر هرجا شنیدی هر زمان کور و کر باشی و پر از حس بویایی شوی
یا که او یا هیچکس دیگر که اینست عاشقی
او اگر هم شد جدا پا سوز تنهایی
:: برچسبها:
شعر ,
|